
آن لحظه عظیم روحاللّه حبیبیان و خدا میداند در آن لحظات شگفت، چه رخ داده است! گویا زمان برای ساعتی، از حرکت افتاد و زمین از تکاپو و گردش؛ همه فرشتگان آسمانها، با شگفتی و شوق، به زمین چشم دوخته بودند؛ در زمین اما اضطرابی دیگرگونه حاکم بود. همه موجودات، از جماد و نبات و حیوان، بلکه همه ذرات عالم که لحظهای از ستایش خداوند فرو نمیایستند، مضطربانه و لبریز از شوق، این حادثه عظیم را مینگریستند.
عالم، بیاغراق، در سکوتی محض، فقط چشم شد خیره به غاری تاریک و کوچک در حوالی مکه، تا لحظه عظیم نزول وحی، این بزرگترین ارتباط ملک و ملکوت را به نظاره بنشیند.
... و ناگهان، صدای پرهیبت فرشته اعظم الهی، در غار که نه، در همه عالم طنین افکند: «اقرأ باسم ربک الذی خلق».
درود بر تو
درود بر تو ای بزرگمرد تاریخ؛ ای آنکه سیاهی زمان و زمینی که در آن میزیستی، به قدر خردلی، دل دریاییات را آلوده نساخت و تباهی و جهالت و نکبت عالم، جرئت نزدیکی به حریم قدس انسانیت و شرافت تو نیافت.
چهل سال، گوهر ناب وجود خویش را از دستبرد شیاطین حفظ کردی و با صیقل عشق و شیدایی حق، جلا بخشیدی تا نگینی شود بر خاتم زیبای رسالت حق؛ گوارا باد بر تو این جایگاه رفیع!
اکنون که آهسته و باوقار، ولی تسلیم خواست الهی، از غار حرا فرو میآیی، درود همه ذرات عالم را پذیرا باش و به آواز «السلام علیک یا رسول اللّه» ما، گوش بسپار!
پیام کوتاه
ـ عید مبعث، سالروز آغاز برترین و آخرین دین الهی، بر امت پیغمبر خاتم گرامی باد!
سپیدهدمی از جنس بهار
سودابه مهیجی
سپیدهدمی از جنس بهار، مردی، شب زندهداریهای سالیانش را در ردای خویش پیچیده بود و حرا را با خود به خانه میآورد و خورشید، از شانههای مبعوث و مسرور او، روز را آغاز میکرد.
«آن پریشانی شبهای دراز و غم دل» در او به مژدهای سحرانگیز بدل شده بود.
خدا او را صدا زده بود و مرد، مبهوت و مشعوف از این فراخوانِ پر از وحی، میرفت تا روزگار تاریک زمین را به سمت آفتاب، برانگیزد.
سر به اوج
او صدای وحی را شنیده است؛ بیشبهه و سر به اوج؛ صدایی که شبیه هیچ صدایی نیست؛ صدایی که مواج است و در هیچ گوشی طنین نمیاندازد، مگر آنکه مَحرم خلوتگاه انس باشد.
سینهاش، بیتابی نمیکند در معرض این رسالت شگرف.
شانههایش کمطاقت نیستند که از پلکهای آغاز خلقت، پروردگار آفرینش، او را درخور تمام رازهای هستی آفرید و دلش را اقیانوس رقم زد برای این روز بیپروا.
برخیز، محمد!
صدای پروردگار، از لبهای امینِ وحی تراوید و جبرئیل، با بالهایی از ملکوت، بر تو نازل شد. آیههای نخستینِ رسالت، بر شانههایش بود و او با هرچه امر خداوندی، تو را خطاب کرد.
بخوان، دلیل خلقت کائنات!
بخوان، آفتابِ خاکنشین!
بخوان، بلدِ راههای آسمان!
تا پروردگارت، تو را تاج سرِ هستی کند؛ تا رحمت خویش را در هیئت تو، بر عالمیان جاری کند.
بخوان، که تمام رسولان گذشته، مقدمه وجود تو بودند و تمام تاریخِ تا امروز، تمهید سرنوشت تو بود.
برخیز محمد! برخیز و ردای عصمتِ خویش را از چلهنشینیِ این سالها بتکان.
برخیز و اعجازِ مؤکد خود را به دوش بگیر و در کوچههای زمین جاری شو، تا اهالی طغیانگر خاک، در معرض رسالت تو به سجده بیفتند و اطاعت و بندگی را فرمانبردار شوند!
برخیز تا تمدن دستهایت، هستی را رام کند و شق القمرِ کلامت، شعورِ ابدی را در زمین حکمفرما سازد.
نامش تا همیشه زنده است
پیامبر واپسینِ خداوند، مشعلِ هدایت در دست گرفت و بیست و سه سال، بیوقفه، تمام راههای صعب زمین به سمت آسمان را گشود.
در تمام کورهراهها و سنگلاخها، گام زد و لاعلاجیِ تمام مصایب را چاره کرد.
... گوش کن، هنوز که هنوز است، حنجره مؤذنان توحید، به شوق او فریاد میشود و منارههای بلند خاک، مکتب موحد او را تا فلک، ندا میدهند.
نامش را، تا ابد، گلدستههای عاشق، دست به دست به عرش میبرند و با سلام و صلواتِ اهل زمین، کروبیان، درّ و گوهر بر سر خاکیان فرو میبارند.
پیش از بعثت خورشید
رقیه ندیری
نشانههای هدایت، مندرس شدهاند. زمین، سرگردان آخرالزمان خویش است. آدمیان، این تودههای سردرگم، در تلاقی جهل و فساد و عصیان، معلق ماندهاند. تباهی ممتد در جانها رسوب کرده و اندیشه ـ این آفریده سیال خداوند ـ را به نقطه انجماد رسانده است.
ابراهیم و موسی و عیسی، تحریف شده، تکثیر میشوند. اورشلیم، به سوگ خویش نشسته و کعبه در قرق خفقانآور خدایان سنگی و چوبی، کز کرده است.
عناد از آتشکدهها زبانه میکشد. هزار سال است که دین، در دخمههای دودآلود، خاکستر میشود و موبدان، همچنان میتازند تا توانمندی خویش را بر کرسی بنشانند. این است دورنمای تمدنی که دنیا را به آخرالزمان میبرد.
بخوان!
ای عقل کامل کائنات! بخوان، به نام پروردگارت که انسان را از خون بسته آفرید! بخوان؛ آب را بخوان، تا عطر گلپونههای وحشی، دوباره در خشکسال آفرینش بپیچد!
با همه امی بودنت، فانوسهای هدایت را به نقطه نقطه شب، سنجاق کن.
روشنی را آرام آرام در کام زمین بریز و آسمان را آبیتر از پیش، به اهتزاز درآور! نور بخوان، تا ستارهها ببالند و سیارههای حیران، به مدار خویش باز گردند!
بخوان تا کلامت، زن را به کمال برساند!
آزادگی را زمزمه کن تا اسارت از دست و پای اهل عالم بگسلد!
آفرینش را با صدای ملکوتیات بنواز تا به فطرت نخستین خویش باز گردد!
به نام خداوند، شرک را مچاله شده در زبالهدان تاریخ بیانداز و یگانهپرستی را به نقاط دوردست ذهنها پرواز بده! رسالت خویش را در گوشهای پر شده از نادانی بریز!
بخوان محمد! سرود عشق بخوان!
تو و خلوت غار و خدا
فاطره ذبیحزاده
روزهای بهاریِ ایمان، در خزانِ خرافات و غفلت، دست و پا میزد و نغمه بندگی فرزندان اسماعیل، در قهقهه شوم شیاطین، میپژمرد.
سالها میگذشت و چشم انتظاریِ کعبه، برای حج عارفانه ابراهیم خلیل، در حضورِ سردِ بتان سنگی، غریب میماند.
چه دختران بیگناه که در گورِ جهل پدران خود خفتند و چه بردگان و پابرهنگانی که زیر تازیانه ستم سلاطین، آهسته و بیصدا پوسیدند!
همه آن چهل سال، تنها نیایشها و دلگویههای تو بود که در پوستِ نازک شب رشد میکرد و بر تمام خشتهایِ مکه، طراوت حضورِ خدا را میرویاند. مهتاب فیروزهای زمزمههای تو بود که از کنج خلوتِ غار حرا بیرون میتراوید و تا آسمان تنها و بیپناه مکه، قد میکشید.
جشن بعثت
امشب، شبستان چشمان حرا، به ضیافت فرشتگان سپیدبال و مقرّب الهی، روشن شده است.
امشب، مهتاب، با گامهای چالاک، از قلب حرا برمیآید تا بر شانه کعبه بوسه بزند.
جبرئیل از راه رسیده است؛ با تاج دلبرانه رسالت احمدی بر دست و ردایی از جنس حریرِ بهشتی نبوت برای قامت برازنده خاتم رسولان.
امشب، واپسین پیامبر الهی، از حرم آسمانی، پای به حریم رسالت مینهد تا مکارم اخلاق، به تازگی نفس او، کمال یابد. جشنِ بعثت محمد امین صلیاللهعلیهوآله است؛ امینی با پیام برابری و برادری مؤمنان که اوج آزادگیِ بلال را در سینه دارد؛ جانِ شیفته عمار را با نسیم خوشِ تقوا، به آسمان پر میدهد و ایثار و جانبازی یاسر و سمیه را بارور خواهد کرد.
ماه، مسرور از عظمتِ اتفاقی است که توحید سلمان را فراگیر خواهد کرد، پارسایی و قناعتِ ابوذر را تکثیر میکند و شرافت خلیفة اللهی را به نمایش میگذارد تا تمدنِ شکوهمند اسلام، بر دوش سادهزیستی و ایمانِ مهاجر و انصار، جهانی شود و رؤیای مدینه فاضله نسل آدمی، تحقق یابد.
بوی پر جبرئیل
تو مبعوث شدی تا بارانِ رحمتِ فراگیرت بر ریگستانِ عطشناک جان ببارد و دستان تهی از گوهر ناب ایمان را به قنوتِ زلال دعا و نیایش ببرد.
تو برگزیده شدی تا کاملترین و بهترین آیین را برای چشمانِ تبدار و بینور بشریت به سوغات بیاوری؛ تا خار و خس شرک را از پهنای خشکیده قلبها برکنی و غنچه شاداب وحدانیت را با اعجاز کلمه «لا اله الا اللّه» در آنها برویانی. آمدن تو، آغاز نجابت و حدیثِ کرامت انسان بود. آمدنت، بوی پر جبرئیل را میداد، عطر صلوات را بر شانههای خود پاشیده بود و از صمیمیت آبی تو با معبود، حکایت میکرد.
برانگیخته شد، تا...
رسولِ عشق آمده است، تا نیکی و محبت به والدین را به سجاده سبز عبادت و بندگی خداوند، سنجاق کند. پیامبری با رسالت بیداری، برانگیخته شده است تا آفتاب عدالتِ اسلام، از اندامِ گداخته اهل حجاز تا پشت خمیده از ستمِ ایران و روم را با درخشش بیبدیلِ انساندوستی و هدایت، سرشار کند.
حبیب خدا، با قلبی لبریز از نور آمده است تا آیههای شفابخش قرآن را بر بالین انسانهای بیمار زمزمه کند، تا حکمت و حلاوتِ سخن خالق، جان تازه در کالبد خفته مخلوق بدمد.
سلام و صلوات بر تو!
هزار گلبرگ لطیفِ صلوات، تقدیم به چشمانِ مهربان و عاشق تو؛ چشمانی که با آهِ یک یتیمِ دردمند، به نمناکیِ باران میرسید و از خنده سرخوشانه کودکان، موج برمیداشت!
هزار گلِ محمدی، با عطر ناب صلوات، نثار لبهای پر ذکر و موعظهگر تو؛ لبهایی که نذرِ آسمان بودند تا ستارههای نورانی کلامِ خدا را بر پیکر زمین بپاشند؛ لبهایی که شکوفههای سپید تبسم، زیبا و دوست داشتنیشان کرده بود و در رویش کلمه پرمهر «سلام»، بر همه پیشی میگرفت!
دامن دامن گلِ ناز صلوات، بر پاهای مجروح و تاولزده تو، بر آن لب و دندان، که از کینه جاهلانه مشرکان، خونین شد و به نفرین گشوده نشد؛ بر آن پیشانی تابناک که در راه هدایتِ انسان، شکافت!
سلام و درود بیپایان خدا بر تو باد؛ آن هنگام که پا بر جان خاکی مکه نهادی و در آن روز که از کنج ساکتِ حرا، با سروش «اقراء» جبرئیل، امین پروردگارت شدی و در تمام این روزهای پیاپی، جانِ بهاریِ تو در روح تکافتاده بشریت، نور و زندگی میپراکند!
صدای پای خدا
حسین امیری
بوی حجاز میدهیای دل، دل آشفته!
امشب، صدای پای خدا از صدایت میشنوم.
ای دل! امشب با من نیستی؛ شاید به سوی خانه محمد امین دویدهای! شاید تکههایت را در مسیر کوه نور ریختهاند! شاید در راه غار حرا ماندهای!
ای کویر خسته عربستان، ای نخلستان بیبر عراق، ای جاهلیت رنج و تنهایی، رنگ پیام محمد گرفتهای. ای کاش تا ابد در راه غار حرا بمانی و برنگردی!
مدرس امین
در شهرهای آسمان، در هزار امپراتوری نورانی، سکه به نام محمد صلیاللهعلیهوآله زدهاند. هزار خسرو در هزار ملک آباد و ویران، دل در گرو نقشِ نگین و مُهرنامه محمد صلیاللهعلیهوآله دادند.
مردی عامی را میبینم که یکشبه، ره آسمان رفته و بر صدر مجلس دانایان جلوس کرده است.
آری! این نگار مکتب نرفته محمد صلیاللهعلیهوآله است؛ مدرس امین، معنی توحید و معلم مهربان کلمه، وحدت و مجری متبسم حکم عدالت.
پیام توحید
محمد صلیاللهعلیهوآله خبر از توحید آورده و توحید، صلای با هم بودن است در بلای تنهایی.
محمد صلیاللهعلیهوآله توحید آورده؛ تحفه آسمانی که از نگاه آشنای جبرئیل ستانده و سکههای یقینش را داده است.
آنانکه به وحدت کلمه رسیدند، دست از پریشانی برگیرند. توحید، معنی با هم بودن ما انسانهاست برای با هم پرستیدن آن معنی بیواژه، آن نام بینشان و آن یگانه بیهمتا.
شب عید است
شب عید است؛ لباس تازه شدن بر من بپوشان، ای مادر افکار بِکَرم! من، کودکی دست و پا گم کرده در شوق ندای محمدم.
صبح آشنایی، بیدارم کن؛ میخواهم صدای «قُولُوا لا إله إلاَّ اللّه تُفلِحُوا» را بشنوم. میخواهم تمرین اندیشیدن بکنم. میخواهم آزادی فکرم را از زندان جهل، جشن بگیرم. میخواهم بعثت گلها را در هوای توحید، به تماشا بنشینم و صدای بهار را در زمین خسته اعتقادات بشر، به جان بشنوم.
اذان بگو، مؤذن!
مؤذن! در گوش یکایک زمینیان اذان بگوی! بشر، بدون وحی، کودکی بیش نیست؛ مشغول بازی کودکانه عقل.
اذان بگو در گوش بشر که امروز، همه زمینیان، در صدای خوشحالی محمد، دوباره متولد شدهاند. امروز، روز تازگی است؛ روز خانهتکانی زمین از خستگی جهل.
لباس اتحاد بپوشید!
از خود گریختگانِ مکه، به مکه باز آیند! در خودشکستگان زمین، از زمین برخیزند! قبایل پریشانی را بگویید، زلف اتحاد شانه کنند؛ محمد صلیاللهعلیهوآله ، خبر یگانگی آورده است. از این پس، سیاهپوست را در بازار برده، نفروشید و تن نحیف دخترکی را در قبر نادانی مگذارید! محمد صلیاللهعلیهوآله خبر برابری آورده است؛ به سوی شهر افکار سبزش بدوید لباس احرام بر تن، بروید تا شما را به یگانگی بشناسند؛ یگانگی خدا؛ یگانگی دین و یگانگی سخن.
پیش از رسالت
زینب مسرور
حجاز بود و زمینی پر از عصیان. زمین بود و سکوتی سهمگین. سکوت بود و بغض نشکفتهای که حنجره مکه را میفشرد.
حجاز بود و دشتی که اردوگاه جهنم بود؛ جهنمی به رنگ دل و دشنه. کعبه، سرشار از خدایان سنگی قوم بتپرست بود. خدای بشر، جهلشان بود؛ خدایانی از سنگ و چوب و خرما، خدای جنگ، خدای باران؛ لات، هبل، عزی؛ ساکت و خاموش. و قومی که از سر جهل و نادانی، شب و روزشان به پای بتهای سنگی و چوبی میگذشت.
خواند و آسمانی شد
آن شب، محمد صلیاللهعلیهوآله آرام نشسته بود و پیشانی بندگی بر خاک میسایید. گلبوتههای دعا و نیایش، در وجودش تکثیر میشد.
آن شب، محمد بود و حرا؛ محمد بود و نجابت یک دیدار.
تاریخ، تحویل شد؛ نوری آسمانی، وجود محمد صلیاللهعلیهوآله را نوازش داد. جبرئیل، با جامی پر از شبنم صلوات، فرود آمد. محمد صلیاللهعلیهوآله ، تا آسمان قد کشید.
صدایی طنینانداز شد: محمد بخوان؛ محمد بخوان: «إقْرَأْ بِسمِ رَبِّکَ الّذی خَلَقْ».
و محمد خواند و آسمانی شد؛ خواند و جاودانه شد و اینچنین بود که بشر بر بلندترین قلههای انسانیت جای گرفت.
امتیاز : | نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0 |
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب